گویا با چشمانش با من سخن می گفت و نگاه من همچون امواج دریایی بیکران بر ساحل دو چشمانش خیز بر می داشت. نگاهم از او نمی گذشت،نمی دانم این چگونه حسی است که تا به حال تجربه اش نکرده ام. پاهایم گامی جلوتر برداشت آن چهره ی مهربان، آن معصومیت کودکانه اش نباید به باد فراموشی هایم سپرده شود. عطر گل های سرخش بر قلبم نشست. او از من دور بود و من غرق در تماشای گیسوان سیاهش بودم آرام به سمتم جلو آمد گل هایش را به سمتم دراز کرد.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت